سفارش تبلیغ
صبا ویژن

معلم ریاضی با مانتو و مقنعه ی اتو کشیده  وارد کلاس شد . همه به احترام بلند شدند و بعد با اشاره دست های او نشستند. به جز صدای گام های معلم ریاضی دیگر هیچ صدایی نمی آمد . بچه ها ، حتی جرئت نفس کشیدن هم نداشتند . کنار تخته ایستاد . کتاب توی دستش را روی میز گذاشت . بر خلاف همیشه که خیلی جدی بود ، این بار انگار حزن و غم از نگاهش می بارید . همه منتظر بودیم که ببینیم درس امروز را چگونه شروع می کند ...

 

آرام گچ را برداشت و گفت : دفترهایتان را باز کنید و بنویسید ...

 

آهی کشید و نوشت :

 

هیچ گاه دو خط موازی به هم نمی رسند، مگر آن که یکی به خاطر دیگری بشکند ...


+ تاریخ شنبه 89/2/11ساعت 5:10 عصر نویسنده زینب ش | نظر
\