سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سلام

کسی که قسم نخورده است بعد یک - دو سال دیگر نمی شود بازگشت؟

بعد این همه وقت آمده ام همه ی گلایه ها را به همین وبلاگ بگویم، بگویم: عزیزم کجا بودی که ما را کپشن های بداهه ی اینستا غرق نکند؟

کجا بودی . . .

وبلاگ عزیز! هیچ می دانی حالا اصلا آن کیبرد با آن کلید های زمخت و گنده اش دیگر زیر دستم پستی و بلندی نمی سازد؟

آرام و یواش بهت می گویم . . . حقیقت است، خب باید که بدانی؛ این روز ها دیگر خبری از کامپیوتر نیست . . . ببخشید ولی . . . ولی با تبلت یادت کرده ام، قصد بی احترامی نبود . . .

این روزها عادتمان شده بی ادبی ها، خیلی نمی فهمیم چه می کنیم!

روزهایی که به شوق دیدارت روی یک صندلی چهارپایه می نشستم و دست هایم را آماده نبرد با کلید های رو کیبرد می کردم و . . . آن روز ها چقدر قوی بودیم . . . حالا که برای تایپ فقط لمس (ناز!) می کنیم.

آن روز ها عجب برو و بیایی داشتی برای خودت.

شاید بدانی، ها؟ از کانال های شخصی سازی شده تلگرام نگویم بهتر نیست؟ از کپشن و منشن و تگیشن و . . .

نه بیا در این وصال از دیگران نگوییم . بگوییم از خودمان دوتا که چقدر هم را دوست داشتیم . . . پناهگاه مخاطراتم! تو را برای هنوز هم دوست می دارم . . .

وبلاگ! با توام چرا این همه حرف می زنم فقط سکوتی؟ مرا که فراموش نکرده ای؟ همو که برایت هزاران پست نوشت و بین خودمان نگهداشت، نگذاشت مخاطرات نا به جا تو را هم بدنام کند؛ هر چند، همان غیر سیکرتش هم جفتمان را رسوا کرد که بهترین سند همین پست افشاگرانه ست.

چقدر انگار شکسته شده ای و اما من . . . مرا ببین . . . اول آمدم بگویم جوانی ام را ببین، ببین دوستت چقدر بزرگ شده، به کسوت دانشجویی درآمده . . . اما وبلاگ! حالا می انگارم که بسیار بسیار طفلم برابر تو، برابر تمام ایده آل ها و کمال گرایی ها و . . . اصلا حتی کمبود های دوران پیشین.

این نامرد را بعد این مدت ها، کنارت به یاد آر که خاطراتمان را بس نیازمندم .


+ تاریخ پنج شنبه 95/3/13ساعت 12:9 عصر نویسنده زینب ش | نظر
\