سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

سلام

داشتم اتاقم را مرتب می کردم که طبق معمول اسیر دفترچه یادداشت هایم شدم: برداشت های نصفه از سخنرانی ها، نکات کتاب ها، مخاطرات مزاحم در ذهن شلوغ و ...

دو سه روز پیش یه حس خیلی باحال رو بعد از حدود یک سال دوباره تجربه کردم و قصد داشتم بنویسم اما رها شد این قصد تا دوباره به مخاطره نویسی ها برخورد کردم.

دوستی می گفت که اگر سحرها بنشینی و ذهنت را با نوشتن از مخاطرات خالی کنی، کمتر خسته می شوی از شلوغی روز. من کمی سعی کردم که انجامش دهم و تا حدودی هم جواب داد اما شاید برای تاثیر باید مداومت می داشتم و موارد دیگری را هم در کنارش کمکی انجام می دادم. به هر حال این امکان هم هست که این روش به درد من نمی خورد.

و اما تجربه ی دو سه روز پیش و بهتر بگم سه شب پیش: تا ساعت سه برای خواندن یه مجموعه داستان بیدار ماندم و انگار که شب بیداری مرا یاد احیای لیلة القدر انداخت که فکر کردم گریه ممزوج چشمان بیدار در سیاهی ست. شاید هم همین دوری یک ساله از این کتاب ها وادارم کرد با کلمه کلمه ی کتاب اشک بریزم. جالب است که این غدد برون ریز به جز آب و نمک کلی از آن شلوغی های ذهن را هم برون می ریزد همانچیزی که من در نوشته های خودم دنبالش می گشتم و در نوشته های دیگران یافتم.

پ.ن: احساس و تجربه ای بود دلم خواست برای بلاگم یادگاری بگذارم مثل همان دفترچه یادداشت هایم.


+ تاریخ شنبه 92/7/27ساعت 8:4 عصر نویسنده زینب ش | نظر

 

سلام

مخاطب: بانویی که خانوم مهر افزا مرا در کنارتان، تنها می پندارد...

من از زبان قیصر با تو سخن می گویم تا حرف امروزم نیمه نماند و فقط من نباشم که اتهام لفافه گویی را به دوش می کشم...

 

می خواستم بگویم:

                             «گفتن نمی توانم»

آیا همین که گفتم

یعنی

        همین که

                      گفتم؟

**********************

نه چندان بزرگم

                    که کوچک بیابم خودم را

نه آنقدر کوچک

                    که خود را بزرگ...

گریز از میانمایگی

                        آرزویی بزرگ است ؟

 


+ تاریخ یکشنبه 92/7/7ساعت 6:38 عصر نویسنده زینب ش | نظر

واجب فراموش شده

آدرس: شهرک غرب، بلوار شهید دادمان، خیابان ایمان، کوچه اول


+ تاریخ پنج شنبه 92/6/21ساعت 8:43 عصر نویسنده زینب ش | نظر

سلام

بعد از نماز در ایستگاه می‌ایستیم، نه صندلی دارد و نه سایبانی.

روی تابلو نوشته مقصد شریف است ولی تو نقشه، اینجا هم جزء ایستگاه های ایوانک هست، معلوم نیست اگر اتوبوس ایوانک بیاید؛  اینجا بایستد یا نه.

اتوبوس ایوانک می‌‌آید و من آن‌ قدر حالت آماده باش به خودم می‌گیرم و کیفم را با دستانم این ور و آن ور می‌کنم تا راننده بفهمد ما می‌خواهیم سوار شویم.

خوشحال است که اتوبوس ارزان‌تر سوار شدیم و تازه نزدیک‌تر اما ناراحتم چون فقط یک اسکناس صدی دارم.

به یاد صبح می‌افتم که راننده تاکسی دویستی می‌خواهد و من دوتا سکه به او می‌دهم. می‌دهم تا خرد پس نگیرم، سکه ها را که دارم می‌دهم مثل همیشه استرس دارم. فکر می کنم شاید گرفتن یک اسکناس هزاری از یه سری پول خرد که بینش سکه هم هست راحت تر باشد، آره راحت ترهست ولی در مورد این راننده فرقی نمی‌کند. پوزخند روی لب دارد، محو هم نمی‌شود و من به خودم می‌گیرم حتی اگر همین دیشب حاج ‌آقا قاسمیان توصیه کرده باشه بگذریم از این‌ چیزها و ساده بگیریم. با این حال هم انگار او از چیز دیگری سرخوش است آخر بعد از دادن سکه ها حسم بد نبود، خوب بود.

موقع آمدن اتوبوس دقت نکردم که ببینم همون راننده خوبه ست یا نه. باز استرس می‌آید سراغم. سکه دادن سخت است؛ کاش یک اسکناس صدی دیگر هم بود! باید بین دادن سکه یا گرفتن سکه انتخاب کنم. می‌شود همان هزاری صبح را داد و کلی پول خرد و سکه پس گرفت اما آن هم سخت است و استرس دارد. در حالت استیصالم که می‌رسیم. راننده با مکث در پشتی را باز می‌کند و دختری با مقنعه ی کوتاه و زلف پریشون اما نه چندان ژیگول، پاهایش را از روی میله ها رد می‌کند اما ما منتظر باز شدن در می‌مانیم. وقتی به راننده می‌رسیم اون دختر هنوز در گیر و دار کرایه ست و ما باز منتظر که راننده می‌گوید شما پولتان را بدهید. انتخابم را کرده ام سکه می‌دهم اما این بار دیگر حسم بد می‌شود. آخر او دستانش را مثل راننده تاکسی نمی‌کند، سخت است. سکه ها را با شست و انگشت اشاره و وسط  می اندازم روی دستش اما انگار این یکی خوب نیست سکه انگار روی تشک افتاده باشد یا شایدم سرسره ی کجِ دست راننده؛ یکی از سکه‌ها می‌افتد کف اتوبوس و راننده شاکی می‌شود. استرس کار خودش را کرد، اصلا وقت دیدن عکس العمل دختر را ندارم. فقط می دانم که با اولین غر راننده تنم یخ می کند زیر تیغ آفتاب و می خواهم از معرکه ی خودساخته  فرار کنم:

خانوم این چه کاریه می‌کنی.....نمی خوره که....

درست نشنیدم چه گفت چون داشتم فکر می‌کردم اولین باری ست که با دادن سکه، دست راننده اتوبوس را با سرانگشتم لمس نکردم اما باز هم یخ کردم. فقط فرار کردم و دختره رو جلوتر از اتوبوس دوباره دیدم؛ انگار غرغرکامل راننده را شنیده تازه انگارتر که قبول هم دارد.

بعد سه قدم به حس راننده هم فکر کردم و یاد ماجرای نقل شده در طلبه های ونوسی می افتم همان که شکایت فروشنده ای را انعکاس داده بود، فروشنده از این ناراحت بود که چرا زن، خود جلو نیامده و شوهرش را فرستاده؟

با فروشنده احساس همدردی کرده بودم، حس حقارت.

باید بیشتر فکر کنم آخر من نمی‌خواهم گناه بکنم اما حرف زدن و توضیح دادن که گناه نبود. نمی‌دانم اگر آن فروشنده می‌خواست از من سکه بگیرد؛ باز هم حس حقارت می‌کرد یا نه؟

 


+ تاریخ پنج شنبه 92/5/10ساعت 4:34 عصر نویسنده زینب ش | نظر

سلام

تلویزیون روشن می‌شود.

جوانی خوش برو و رو و شلوار تنگ قرمز (بادمجانی) به پا با مردی که معتاد بوده و دزد و کارتن خواب و ... به گپ نشسته است از برای عبرت پدران.

پدر خسته از برنامه ی تکراری کانال را عوض می کند.

قرعه به پویا می افتد و اینک باب اسفنجی ست که با دوستش در اقیانوس راه افتاده و هر دو فریاد می‌کشند: ما بو می‌دیم...ما بو می‌دیم...

تلویزیون خاموش می‌شود.


+ تاریخ شنبه 92/4/29ساعت 4:37 عصر نویسنده زینب ش | نظر

سلام

هنوز به مامان نگفته ام که دوست داری ماه رمضان هم بسکتبال بروی ولی تا آنجا که به خاطر دارم تو خواسته هایم را عقب نمی‌انداختی...

باتری موبایلم قدرت ثبت نگاه های معصومت را در نیمه شب نداشت ولی من مثل مامان چشمانت را بوسیدم تا بگویم دوستت دارم هر چند مستانه در خواب باشند دلبرهای من...

 تو تنها کسی هستی که اشک‌های سیلاب وارم را دیده ای ...حتی با فهم بلندت به پوچی شان پی‌برده ای...

تا به حال خیلی کارها را نکردم و از خوشی‌شان گذشتم، به خیال این‌ که ذره‌ای اثر منفی در تو نداشته باشم ولی حالا به نتیجه ی متفاوتی رسیده ام؛ من باید آنچه در ذهن دارم در برابر شاهزاده‌ی کوچکم تخلیه کنم تا بهم یاد دهد کجاهایش را اشتباه آمده ام...

هنوز کل هایمان درباره‌ی بزرگی در افکارم واضح اند...باورم نمی‌شد این‌ قدر ها هم بزرگ باشی...باید هزار بار می‌فهمیدم ولی خوب چه کنم بزرگ نیستم...

دوست داشتم تو فندق من بمانی و مثل من این قدر زود توهّم بزرگی نگیردت ولی خواب بود و ماست... که تو واقعا بلد بودی با این بلوغ کنار بیایی...

بزرگ هستی چون وقتی در برابرت از ظلم گفتم؛ بهم گفتی این شیوه‌ی برخورد پیشوایانمان نیست...

تو برایم حس قشنگی چون وقتی بعد از نمازت بهت دست دادم، گفتی: می‌خواهی ول کنی؟ و بعد که دستانم را از دستانت بیرون کشیدم، شادمان نگاهم کردی: ثواب بیشتر برای‌ من شد...بعد که تامّل کردی؛ پرسیدی: همین حرف را اگر بگوییم از ثوابمان کسر نمی‌شود؟...آخر این حس زشتم را دیگر چطور کشف کردی؟

امروز بابی دلیلی تمام به نداشتنت هم فکر کردم...خداجون غلط کردم...

به خوشگلی‌هایش که فکر می‌کنم گریه ام می‌گیرد...

به پایان رساندن این عاشقانه ممکن نیست...

پ.ن: دلیل سه نقطه های مکرر معلوم است؟

 

مهربان معصوم

 


+ تاریخ پنج شنبه 92/4/13ساعت 12:42 صبح نویسنده زینب ش | نظر

سلام

اگر این بار دستم را از صفحه کلید بردارم دیگر این بلاگ هم پا بر جا نخواهد ماند.

وقتی بلاگ ها و سایت ها رو در این چند روز اخیر مرور می کردم دیگر امیدی به بلاگم نداشتم آخر حرف مقابل افکارم زیاد است و توانی در دستانم نمانده برای پاسخ گویی...

در هیئت دانشگاه شریف که بودیم گاهی بین بچه ها بحث درباره ی ولایت فقیه پیش می‌آمد، وقتی بالا می‌گرفت و بعد هم تمام که می‌شد یه سری، از سوراخ‌ها بیرون میومدن و به هم میگفتن من که اصلا سیاست رو به طور کلی کنار گذاشتم ...شاید می‌توانستم برای به نتیجه رسیدن بحث‌ها حرفی بزنم ولی برای قانع کردن این جور آدم‌ها نه...

دو برادر از آشنایان به تبعیت از تمام فامیلشان برای داشتن علمی محکم‌تر، در فرنگ مشغول تحصیل اند...به تازگی پدرشان با خبری ما را سرافراز کردند: پسرانم دیگر نماز نمی خوانند وجود این دولت در رژیم ایران برایشان تضادهای زیادی به وجود آورده...خب الآن من چه بگویم...هر چه می‌شنوند سیاسی اش می کنند و بعد هر کار دولت را به ولایت ربط می‌دهند و آن وقت آنچه را خراب می‌کنند دین خودشان است...

یک بنده خدایی که مدرس است و در فقه و حقوق استاد و بسی پژوهشگر...چند سال پیش برای سخنرانی به مدرسه ما آمده بود...موضوع جاانداختن ولایت فقیه بود که مردم رفتن دانشگاه جوگیر نشن و زمانش هم سه سال بعد از قضایای هشتاد و هشت...من آن سخنرانی را گوش کردم و نزدیک به یک هفته وقت گذاشتم تا تماما بنویسمش...عالی بود

وقتی ملتفت شدم این بنده خدا کلاس درس آزاد هم دارد؛ با ذوقی بی مثال در کلاس‌هایش حضور یافتم...خوشحال بودم که در زمان انتخابات با چنین آدم منصفی ارتباط دارم و می‌توانم از او راهنمایی بگیرم اما دیدیم که او خیلی هم در این مورد معتدل نیست و هرچند من حالا هم مشتاق علمش هستم ولی نسبت به انصافش بی‌اعتماد شدم حتی اگر با آن معلم سابق دینی که بسی برایم عزیز است درد و دل نمی کردم به تمام وجود آن بنده خدا بی اعتماد می‌شدم. آخر او در کلاسش اعلام کرد که کدام نامزد از نظر او اصلح است و از این گذشته متناقض با حرف خود، کاندیدای دیگری را تخریب کرد و از نظر من جلسه را به غیبت کشاند.

هنوز آنچه میخاستم ننوشتم ...

فکر می‌کردم اشک ریختن فقط برای همان خیابان آزادی در عاشواری 88 بود اما این بار یک جانبه نگری‌های دوستان امانم را بریده...چرا نمی‌شود به جای اعلام (چه مستقیم چه در لفافه) کاندیدای اصلح از نظر خودتان به تبیین رییس جمهور خوب در دوران کاندیداتوری بپردازید؟ این اعلام کردن‌ها از طرف شما نوعی تحمیل است، هر چند نیتتان خیر باشد.

درباره ی حدیث" الناس علی دین ملوکهم"   دو مطلب است:

الف) اول اینکه  ای عزیزان خواص مراقب خود باشید، نگاه همه به شماست، درقبال این تاثیری که دارید باید جواب بدهید...

ب) بعد هم ای مردم شما بدانید اگر نخواهید از عقلتان استفاده کنید و در هر کاری کورکورانه تقلید کنید، عاقبت بدی خواهید داشت...

شما اگر جزء نخبگان و تاثیرگذارانی، در این موقعیت باید خوب جایگاهت را بشناسی؛ ما قبل از اینکه عهده دار تبلیغ اصلح باشیم دو وظیفه ی بس بزرگتر داریم که اگر همان ها را درست عمل کنیم شاید اصلا این سومی محو شود.

1.نفس کشیدن در این مملکت خیلی قیمتی ست و آنچه این نفس ها را برای ما ممکن می کند مقابله با دشمن است. شعار است که می‌گویند "هر رای تیری ست به قلب استکبار" اما اشتباه که نیست؛ عزیز نخبه تو این را در قلب ها بنشان.  به آن ها که مدام می گویند :"بگو از نظر تو اصلح کیست؟" سرمایه های انقلابی را یاد آور شو و برایشان از اهمیت رای دادن بگو، آن ها اگر بفهمند که با چنین کار کوچکی چه کمکی به انقلاب ارزشمند می‌کنند؛ بسیار مشتاق تایید چند باره ی نظام به بهترین وجه می‌شوند.

2.دیگر آن که تو باید تا جایی که وظیفه ات می بینی به انتخاب بهتر کمک کنی. اصلا بیا بگو چه جوری باید فکر کرد درباره ی قوه‌ی مجریه. بگو چگونه می‌توان کاندیداها را شناخت نمی خواهد تو آن ها را به دیگران بشناسانی. ویژگی‌هایی که رهبر عزیز برای رییس جمهور مفید معین می‌کند را تو متذکر شو... به قولی ماهی خور بار نیار که ماهی گیر مفیدتره و لازم‌تره.

3.برای اعمال وظیفه‌ی سومت به جمعی بس کوچک و محدود نیاز داری تا بتوانی همه‌ی حرف‌هایت را کامل بزنی تا سوء برداشت نشود اما باز هم این اعلام کاندیدای اصلح از نظر تو ربطی به خاص بودنت ندارد. این مورد بیشتر جنبه ی همفکری و تقویت اذهان هم سطحان خودت را دارد یعنی با آن ها که هم سنگت هستند بنشینی و نظراتت را بگویی و نظراتشان را بشنوی.

اما به جز اینکه خواص وظیفه دارند کوتوله پروری نکنند، مردم هم باید عامی بودن و کوتوله شدن متنفر باشند. بهترین حرف‌ها را انتخاب کنند( یتبعون احسنه) و اول حق را بشناسند و بعد در هر موقعیتی اهل حق را شناسایی کنند. به قول امام علی که به حرف‌ها نگاه کنیم نه به گوینده ها. این واقعا توهین به شعور خودت است که بگویی: من متنظرم ببینم نظر استاد( حاجی، شورای هیئت، فلان فکلی ...) با کیه؟

پی‌نوشت: فکر می کردم در این پست بیشتر از این ها رسوا کنم اما آرام‌تر برخورد کردم و باور کنید اشک‌هایم از دستم ناراحتند که با لحن جدی‌تر حقشان را نگرفته ام.

اصلح کیست؟


+ تاریخ چهارشنبه 92/3/22ساعت 3:17 عصر نویسنده زینب ش | نظر

سلام

_دقیقا دلیل جلو افتادن امتحان‌هایمان را نفهمیدم ولی پیامدش را دیدم؛ این بار دیگر جز برای قانع کردن خودم وقتی ندارم، نه این که بگویم 88 کار تبلیغاتی کردم. منظورم از قانع کردن، راندن افکار و نظریات خارجی از ذهن هرکس است یعنی یاد بگیریم خودمان فکر کنیم و مشاهدات را نتیجه نپنداریم بلکه فقط اطلاعاتی بدانیم که دیدمان را گسترده و فکرمان را باز می‌کند.

_این بار هم که سراغ شناخت هر کاندیدایی می‌روم، عشقم به انقلابمان دو چندان می‌شود.

_نقل قولی[ تلویزیون جلسه ی شورای نگهبان را نشان می‌دهد و خبرنگار نام افراد حاضر در جلسه را می‌گوید و پدر نفسی راحت می‌کشد و می‌گوید:"با وجود این افراد، آدم خیالش راحته"]

_یک نکته: آن که سلامت خانواده‌اش را پس از خودش تضمین کرد فقط پیامبر مکرممان( صلی الله علیه و آله) بود.

کاندیداهای خندان


+ تاریخ دوشنبه 92/3/6ساعت 9:24 عصر نویسنده زینب ش | نظر

سلام

دکمه ی بک اسپیس خسته شد...

می‌نویسم: ریا تا بگویم که دارم بیشتر در دلم می شکوفد...

می‌نویسم: جنوب تا نقدش کنم دل چیزی می گوید و عقل چیز دیگر...برای دل که بنویسم این عقل است که می گوید کج فهمی می‌آورد و نا‌خواسته کباب می‌شود...

می‌نویسم: خاطره تلخ اهدای خون و بسیجی فیلسوف تا اعتراض کنم به همان نسل اولی ها دندانم انگشتم را گاز می‌گیرد، می‌گوید بلد نیستی مفهومش را برسانی...

می‌نویسم: غفلت حوزه هنری تا بگویم چشمان تفکرمان را باز کنیم و باز هم زمزمه ای می‌گوید از هیچی که بهتر است ولی ما بین بد و بدتر برای خود انتخابی نمی خواهیم...

می‌نویسم: عاشق گونه ی آدمی نباید شد تا تنفری گریبان گیرت نشود می‌گویند حالا را بچسب ولی هشت سال پیش و شانزده سال پیش و ... تکرار خواهد شد ما که در معرض انتخاب نیستیم شاید بهتر بفهمیم

.

.

.

بک اسپیس عزیز تو به کارت ادامه بده که اگر تو نباشی صفحه‌ها تاب ندارند و باز آدمیان نسبت بد به من می‌دهند...

لطفا از هیچ کدام نتیجه مستقل نگیرید که پیش از شنیدن حرف‌هایم چنین تلاشی خطاست ولی می‌توانید متوجه خفقان درونی‌ام شوید، مگر نه؟

 

 


+ تاریخ پنج شنبه 92/2/5ساعت 11:32 صبح نویسنده زینب ش | نظر

سلام

علم الیقین

عین الیقین

حق الیقین

حاج آقا! حرف هایتان را یکی در میان سر صبحانه می شنوم...

یاد گرفتم که حق الیقین از برای اولیاءالله است...

شما دعایی کن ما هم یه مرحله پایین تر را لااقل درک کنیم...

طهورای عزیز ما کجا و اوتادش کجا؟

آیت الله ناصری-خدا حفظشون کنه


+ تاریخ شنبه 92/1/17ساعت 8:0 عصر نویسنده زینب ش | نظر
\