سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دلم تنگ شده برای روزهایی که آزادانه قلمِ اندیشه در دستانِ ابتکار (شاید هم برعکس) روان می شد و آنچه می آفرید شیرین جانم بود و من شک می کردم که شیرین لب و شیرین خط و شیرین گفتارم یا که فرهاد؟
هر چند هنوز هم به یاد آن روزها چشمم و چشمتان را روشن نگاه میدارم به این سروده اما میدانم که خاطره است بیش از آنکه حال را بازگوید.
در دسته بندی "سلام ها" ی مموی گلکسی می گردم‌...
عجب! یافت می شود چند دلنوشته که قرار بوده با شما شریک شوم حتی یافت می شود مموهایی که اگر هم از اول شریکش نبودید به نظرم قابلیتش را دارند ( شاید هم دارید).
در وقت نوشتن هراس دارم‌. از تاثیر هراس دارم،از تقلید می هراسم. دلم نمی خواهد نوشته های شما و آنها بشوند مرجعم یا حتی مبدام.
به هر صورت این هراس باید خنثی شود، پیش از آنکه ننوشتن سکته ام دهد.
از روزمره هایم می گویم شاید که پاک باشد از رنگ تقلیدزدگی. 


+ تاریخ جمعه 95/7/2ساعت 6:35 صبح نویسنده زینب ش | نظر

سلام

تا مهلت نت تمام شود زیاد نمانده، فیلم هم منتظر است که دانلود شود...

خب پس مشکل کجاست؟ بدو دانلود کن.

نه، تبلت جا نداره. کارت حافظه هم پره. باید بریزم رو کامپیوتر.

در هم بر هم یه عالمه عکس و فیلم رو خالی می کنم تو یه نیوفولدر تو درایوی که به عنوان انباری استفاده میشه.

همون درایوی که پیش از این هم با فایلای درهم پر شده .نگاه می اندازم به تاریخ ها از چند سال پیش هم مانده که مرتب نشده...

به واقع این فایل هایی که تا حلقوم تبلت و اس دی کارت رو پر کردن چقدر ارزش دارن که با انتقالشون به درایو انباری فراموش میشن حتی تا یک سال...

خب، میدونی وقت نداشتم. مدام درگیر درس و دانشگاه و ...

حالا که وقت دارم باید هارد رو از غبار چند ساله تمیز کنم ، بعد درایو انباری و بعدم نوبت دل کندن از اطلاعات با ارزش مجهول تبلته.

خب هاردِ پر شده از دل مشغولی ها و سرگرمی های من از اوایل دوران راهنمایی، بیا که قرار است با فایلها وداعی تلخ داشته باشیم

نه نه ...

توان ندارم. دلم میخواهد همه ی این ها را سخت در آغوش بگیرم و هر شب با هم بخوابیم.

کلیپ های جور و نا جوری که با تعجیل و تاخیر برای هر مراسم و مجلسی ساختم، حالا باید فراموش شوند به خاطر کیفیت تصویر و صوت، به خاطر به درد نخوری ها...آه اصلا این انقضا داشتن فایده چقدر دردناک است.

فیلم های تبلیغاتی با ایده های نو که حالا نمیدانم مثلا قرار بود ایده های تبلیغات پپسی و مایکروسافت و ... به کجای این زندگی بزنم؟ ولی باز هم همینها دلتنگم میکند

فیلم های شهداء ... دوستشان دارم اما نمیدانم قرار است چه کار بکنند؟ به خودم می گویم اگر روزی احتیاج پیدا کردم تواینترنت به این بزرگی حتما پیداش می کنم اما کی تضمین میده؟ اگر این دلبستگی هایم را در گوشه ای از تاریخ حلق آویز کردند و بی صدا خاک کردند، دست من به کجا بند است؟

داشتم پوشه هایی را میدیدم که پر از فیلمهای دادگاه های سیاسی بود و مناظره های سالهای مختلف و عکس های بلوای فتنه 88 و ... آه اگر این ها در هارد گوشه ی اتاق من خاک نخورد و من در قلبم این ها را برای شاهد نگاه ندارم، کسی هست به فرزندم بگوید آن روزها ما چه دیدیم؟ طفولی که این روزها به دنیا می آیند خواهند دانست که روزی مملکت از چه فجاعتی گلیم خودش را خارج کرد؟

من اینجا نشسته ام و پدری دارم پر از داده از هشت سال دفاع اما چقدر بوده دریافت من؟ حالا فکرش هم برایم سخت است که من عکس و فیلم شهدا را از این هارد پاک کنم به امید اینکه طفلم در اینترنت روزی به دنبالشان بگردد و آن ها را بیابد...


+ تاریخ چهارشنبه 95/4/30ساعت 4:59 عصر نویسنده زینب ش | نظر

سلام

کسی که قسم نخورده است بعد یک - دو سال دیگر نمی شود بازگشت؟

بعد این همه وقت آمده ام همه ی گلایه ها را به همین وبلاگ بگویم، بگویم: عزیزم کجا بودی که ما را کپشن های بداهه ی اینستا غرق نکند؟

کجا بودی . . .

وبلاگ عزیز! هیچ می دانی حالا اصلا آن کیبرد با آن کلید های زمخت و گنده اش دیگر زیر دستم پستی و بلندی نمی سازد؟

آرام و یواش بهت می گویم . . . حقیقت است، خب باید که بدانی؛ این روز ها دیگر خبری از کامپیوتر نیست . . . ببخشید ولی . . . ولی با تبلت یادت کرده ام، قصد بی احترامی نبود . . .

این روزها عادتمان شده بی ادبی ها، خیلی نمی فهمیم چه می کنیم!

روزهایی که به شوق دیدارت روی یک صندلی چهارپایه می نشستم و دست هایم را آماده نبرد با کلید های رو کیبرد می کردم و . . . آن روز ها چقدر قوی بودیم . . . حالا که برای تایپ فقط لمس (ناز!) می کنیم.

آن روز ها عجب برو و بیایی داشتی برای خودت.

شاید بدانی، ها؟ از کانال های شخصی سازی شده تلگرام نگویم بهتر نیست؟ از کپشن و منشن و تگیشن و . . .

نه بیا در این وصال از دیگران نگوییم . بگوییم از خودمان دوتا که چقدر هم را دوست داشتیم . . . پناهگاه مخاطراتم! تو را برای هنوز هم دوست می دارم . . .

وبلاگ! با توام چرا این همه حرف می زنم فقط سکوتی؟ مرا که فراموش نکرده ای؟ همو که برایت هزاران پست نوشت و بین خودمان نگهداشت، نگذاشت مخاطرات نا به جا تو را هم بدنام کند؛ هر چند، همان غیر سیکرتش هم جفتمان را رسوا کرد که بهترین سند همین پست افشاگرانه ست.

چقدر انگار شکسته شده ای و اما من . . . مرا ببین . . . اول آمدم بگویم جوانی ام را ببین، ببین دوستت چقدر بزرگ شده، به کسوت دانشجویی درآمده . . . اما وبلاگ! حالا می انگارم که بسیار بسیار طفلم برابر تو، برابر تمام ایده آل ها و کمال گرایی ها و . . . اصلا حتی کمبود های دوران پیشین.

این نامرد را بعد این مدت ها، کنارت به یاد آر که خاطراتمان را بس نیازمندم .


+ تاریخ پنج شنبه 95/3/13ساعت 12:9 عصر نویسنده زینب ش | نظر
\