سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سلام

داشتیم انقلابو گز میکردیم که دیدی و گفتی: برام بخر! و گفتم: نه!

بعدا هم بهونه آوردم اونجا برای مجوسه!

#

اتفاقا شنبه بود که رفتم برای خریدنش و فروشگاه بغلیش گفت: همینه که بسته است!

تمام امیدم ریخت کف پیاده روی انقلاب ولی جمعش کردم و برای بار سوم گز کردم و نیافتم.

آدرس دادند کارگر رو. رفتم و پیدا شد، گفتم: نمی خرمش یه جوری انگار مونده ست. فاطمه همراهم بود و یادآوری کرد: این همه گشتم و نبوده حالا که پیدا شده نخری، خری!

خر شدم (یا نشدم) و خریدم همون لیوان خاک خورده رو!

پا از مغازه بیرون گذاشتیم، ویترین بعدی پر از انواع مدلهاش بود و جیغ من سر فاطمه و نگاه "من که نمیدونستم" ِ فاطمه.

فاطمه گفت اشکال نداره برو اینو بخر من اونو برمیدارم.

#

دومیو بهت هدیه تولد دادم و قبل باز کردن خودت فهمیدی ( دو نقطه خط)!

ولی میدونستم از خاص بودنش لذت میبری.

#

اون اولیه زیر تختم بود و فاطمه برش نداشت تا روز دختر شد و بی حوصلگی من و جمع کردن اتاقم. مثل هر بار دیدمش ولی این بار برش داشتم و نگاش کردم.

تو دلم خواستم کاغذِ کادو پاره کنم که مثلا هیجانی شه روزم. خواستِ دلمو جواب دادم و وقتی بازش کردم ذوق کردم و چسبوندمش به سینه م.

به ذهنم رسید روز تو هم هست چی به تو بدم؟!

از ته دلم حس کردم؛ شبیه هم شدنمون ... خاص بودنم کنارت ... خوشحالت میکنه

دیگه حتی لیوان خاک نداشت . . .


+ تاریخ دوشنبه 96/5/9ساعت 11:37 عصر نویسنده زینب ش | نظر
\