سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سلام

هر سال در هیاهوی نسبتاٌ  فرهنگی نمایشگاه کتاب با خانواده شرکت می کردم. امسال هم قبل از نمایشگاه با کمک کمی ذوق تزریقی تصمیم گرفتم، سری به مصلی امام بزنم در دو روز از روزهایی که امیر خانی در غرفه ی کوچک نشر افق حضور به هم می رساند.

خوشبختانه علاوه بر دوشنبه و چهارشنبه اینجانب توانستم در روز میان این دو نیز در نمایشگاه حضور به هم رسانم.

 هر سه روزش اتفاقاتی غیر منتظره ی جالبی برایم افتاد. نمی دانم می توانم این قضایا را شامل مثل" یک قدم از تو و ده قدم از خدا" بدانم یا نه؟ ولی هر چه باشد من خدا را شاکرم که جواب آن یه ذره ذوق مرا این طور داد.

_دلیل اصلی نوشتن این پست و غیره منتظره خواندن نمایشگاه توسط اینجانب روز سوم حضور بنده در نمایشگاه بود. پدر به من گفتند که قصد دارند چهارشنبه هم به نمایشگاه بروند ولی می دانستم که نمی توانند آن موقع که امیرخانی در افق حضور دارند، به نمایشگاه برسند.به همین خاطر من تصمیم گرفتم؛ با دوستم که یکی دو مانتو از من بیشتر پاره کردند به نمایشگاه بروم. شب از فرط خستگی به خاطر چرخیدن در بین غرفه های جذاب کتاب ،نتوانستم تصمیمم را به دوست بزرگ بگویم و ماند.صبح که به کلاس رفتم، معلم ریاضی که شور مرا برای نمایشگاه دیده بود در مورد چگونگی رفتن به آن جا ازم پرسید و من هم گفتم که من از طریق متروی شهید بهشتی به آن جا می روم و این را هم همان موقع گفتم که می خواهم امروز با دوستم به نمایشگاه بروم و البته یادآوری کردم که در این شرایط من و او باید قبل از مترو از وسیله ی دیگری به نام اتوبوس هم استفاده کنیم. بعد از این، رفتم و به دوست بزرگ گفتم که می خواهم با او به نمایشگاه بروم و او هم گفت که می خواسته پیشنهادی با این مضمون به من بدهد؛ چون دوتا از شاگردانش هم قصد داشتند با او در نمایشگاه حضور یابند. وقت نشد در مورد معلم ریاضی حرفی به میان آورم و ماند. پیش از نماز رفتم تا حرف معلم را به دوست عزیز بگویم که یکی از همکلاسی ها گفت معلم عزیز با شما کاری دارد و از چادری که سرش بود بر می آمد که در حال رفتن باشد. پیش معلم ریاضی رفتم و فرمودند که ایشان هم قصد حضور در نمایشگاه را دارند و خوشحال می شوند که من و دوستم را با ماشینشان تا نزدیکترین ایستگاه مترو برسانند، من گفتم که با دوستم فلان ساعت در ایستگاه اتوبوس قرار داریم. فکر می کردم اگر دوست بزرگوار متوجه این تصمیمات سر خود بشود، ناراحت شود ولی نشد. در عرض بیست دقیقه به خانه رفتم و آماده شدم و به قرار رسیدم. معلم عزیز خوش قول بود ولی من و دوست عزیز به خاطر وجود مشکلاتی کمی دیر کردیم. بالاخره به ایستگاه شهید بهشتی رسیدیم و خیلی جالب با دوستی که سه شنبه هماهنگ کرده بودم در پله های ایستگاه ملاقات کردم و چقدر ذوق زده شدم. حدود دو ساعتی با هم در نمایشگاه بودیم؛ با دوستی که حدود دو ماهی می شد که ندیده بودمش. در نمایشگاه تقریبا از دوست بزرگ جدا شدم و با معلم عزیز بودم او برایم از سید مهدی شجاعی امضا گرفت و من هم برای ایشان از آقا رضا. بعد از گشت زدن در نمایشگاه به همراه معلم گرام و خداحافظی از دوست عزیز، با همراهی همان معلم گرانقدر از پله های پر از یاس پشت شبستان بالا رفتیم و آنجا بود که پی بردم به علاقه ی معلم به یاس رازقی و توجه ایشان به وجه تسمیه حیاط یاس. به ایستگاهی که ماشین معلم پارک بود رفتیم و با اصرار محبت آمیز ایشان نیز با همان ماشین به خانه رسیدیم(و چون ما کلاغ نیستیم قصه همین حوالی ها به پایان می رسد). ایشان کتابی به عنوان یادگاری به من دادند و من هم جز تشکر چیزی نداشتم. چقدر خوشحالم که در این دبیرستان ما، دبیرانی این چنین با احساس و درّاک(بسیار درک کننده) پیدا می شوند.

قشنگ می فهمم که نتوانستم خاص بودن این روز را توصیف کنم ولی به هر حال بود.

عدم توانایی من در انتخاب کلمات و کوتاه نویسی است که این متن ناقص را پدید آورده( با کمال معذرت از خوانندگان شکیبا).

امیرخانیسیدمهدی شجاعیسیدعلی شجاعی

ببخشید که عکسام بد شد تو اون فشار مردم احتمالا نمی شد بهتر از این گرفت.


+ تاریخ یکشنبه 91/2/24ساعت 4:5 عصر نویسنده زینب ش | نظر
\