با توجه به سن وبلاگتون به نظر نمي ايد انسان بي تجربه اي باشيد در امر نوشتن . آن هم در فضاي مجازي...
هر طور که مي داني اثر گذار تر است مطلب بنويسيد و به نکات ، نظرات ، انتقادات و پيشنهادات ديگران هم در حد اعتدال توجه کنيد .
به سراچه ( وبلاگ يا دفترچه يا ... ) هاي ديگر هم که دارند در اين زمينه کار ارزشي مي کنند زياد سر بزنيد .
موفق ، موئيد و پيروز باشيد .
يا علي
سلام
ببين اين کخ اسم داشته باشي(حالا چه مجازي) خيلي بهتره
خب،حالا ديگه مطمئن شدم که اون دوتا نيستي چون اونا اين قدر مثه من و تو بي کار نيستن.ولي بازهم ديگه اهميت نداره.حرفات از اول تا آخر خيلي کليشه اي است و اين هم يک مورد غلط انداز ديگه، اصلا نمي خوام بگم که دوست ندارم حرفات رو بدونم و درک کنم اما نمي توانم بدون دونستن هيچي در فضاي گاها ناامن ساير با تو درد و دل کنم.کلا منو اطرافيام آدمايي هستيم که خيلي چيزا رو جدي نمي گيريم و به همين خاطر من اول خواستم جدي نگيرم ولي بعد خيلي واسم جالب شد که يکي تو دلش اين جور حرفا است.
من هيشکي نيستم، يعني هيشکي نتونستم که باشم، من يه آدم تنهام...خيلي تنها. ميدونم حرفام خيلي بي ربط بود، اما از خيلي وقتا تو دلم نگهش داشته بودم. ديگه نتونستم، خواستم يه جوري خالي شم. دلمو از غم و غصه ي دنيا خالي کنم، به نظرم کنجکاو نشي برات بهتره چون قرار نيس منو بشناسي، من بيشتر ترجيح مي دم که ناشناس باقي بمونم. مي دوني من بيشتر زندگيمو پيش بچه هاي تنها بودم، بچه هايي که مثه خودمن. هميشه از خيلي وقت پيشا دوروبرمو شلوغ کنم، اما بازم تنهام...مثه هميشه منم و تنهايي ابدي. چند روز پيش با يه دختري آشنا شدم که اسمش نازنينه. اون توي زندگيش خيلي سختي کشيده. مامانش مرده و باباشم هيچ وقت پيشش نيس...اون خيلي تنهاس. امروز رفتم پارک دم خونمون. اونجا هر شب بچه ها جمع مي شن و از بدبختياشون مي گن...خيلي سخته...
هم واسه اونا هم واسه من.
تا حالا به تو همچين احساسي دست داده؟
من خودمم نمي دونم چرا دارم اينا رو واسه تو مي گم...شايد تو منو درک کني، نمي دونم شايد.
خيلي احساس خوبيه وفتي کسي باشه به حرفات گوش کنه،خوب من هيچ وقت همچين احساسي نداشتم.
چقدر حرف زدم، نه؟
سلام اي غلط انداز
با اين که حرفات ربطي به موضوع خيلي نداشت ولي خيلي خوشحال که يکي رو پيدا کردم که همه چي براش بي اهميت نيست. ممنون و اين که من اصلا از حرفت نا راحت نشدم چون نمي دانم کي هستي.
خيلي کنجکاو شدم بدانم که هستي؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
تو چرا اين مدلي مي نويسي؟ کوتاه بيا...
فکر نکنم اون کسي باشم که تو دوست داري باشه، پس اين جوري هيچي عالي نمي شه، هيچي...
ما آدما هميشه همين جوري ايم؛ هميشه دوست دارم با آدمايي باشيم که ارزش و لياقتشون بهمون اجازه بده که باهاشون بمونيم؛ به کسايي لبخند بزنيم که احساس نکنيم داريم براشون انرژي حروم مي کنيم؛
تا حالا شده...
به فقيري از ته ته ته دلت پول بدي و تو اون لحظه احساس کني که تمام دنيا زير پاته؟ احساس خوشبختي کني؟
يه بار سعي کني خودتو جاي يه بچه فقيري بذاري که هميشه پشت
شيشه ي عروسکا مي شينه و قطره قطره اشکاش رو زمين مي چکه؟
وقتي که داري يه چيزي واسه خودت مي خري به يه بچه اي فکر کني
که فقط منتظر صداي پاي يه رهگذر مهربونه؟
تا حالا شده که بشه؟...
...مي دونم خيلي حرف زدم؛ خودمو يه جورايي خالي کردم...
بابت نظر قبليم ازت معذرت مي خوام؛ حالم خوش نبود، يه چيزي گفتم، ببخش؛
خدافظ...
بابا تو چته؟ چرا با خودت درگيري؟