من هيشکي نيستم، يعني هيشکي نتونستم که باشم، من يه آدم تنهام...خيلي تنها. ميدونم حرفام خيلي بي ربط بود، اما از خيلي وقتا تو دلم نگهش داشته بودم. ديگه نتونستم، خواستم يه جوري خالي شم. دلمو از غم و غصه ي دنيا خالي کنم، به نظرم کنجکاو نشي برات بهتره چون قرار نيس منو بشناسي، من بيشتر ترجيح مي دم که ناشناس باقي بمونم. مي دوني من بيشتر زندگيمو پيش بچه هاي تنها بودم، بچه هايي که مثه خودمن. هميشه از خيلي وقت پيشا دوروبرمو شلوغ کنم، اما بازم تنهام...مثه هميشه منم و تنهايي ابدي. چند روز پيش با يه دختري آشنا شدم که اسمش نازنينه. اون توي زندگيش خيلي سختي کشيده. مامانش مرده و باباشم هيچ وقت پيشش نيس...اون خيلي تنهاس. امروز رفتم پارک دم خونمون. اونجا هر شب بچه ها جمع مي شن و از بدبختياشون مي گن...خيلي سخته...
هم واسه اونا هم واسه من.
تا حالا به تو همچين احساسي دست داده؟
من خودمم نمي دونم چرا دارم اينا رو واسه تو مي گم...شايد تو منو درک کني، نمي دونم شايد.
خيلي احساس خوبيه وفتي کسي باشه به حرفات گوش کنه،خوب من هيچ وقت همچين احساسي نداشتم.
چقدر حرف زدم، نه؟