سفارش تبلیغ
صبا ویژن

وقتی چند سالی از حالا کوچیکتر بودم؛ باری کنار "یکی" بودن رو تجربه کردم. با یکی دوست بودم تو مدرسه و معضلاتش که بماند فقط یه چیزی برام از همون اول معلوم بود و شاید بعدش که من درگیر اون آدم بودم و اون گذاشته بود رفته بود بهش فکر نکردم و از خاطرم رفت و حالا به مشاهده ای دوباره زنده شد.

اون روزا ما دو تا دوست صمیمی تلقی می شدیم؛ خیلیم باحال خیلیم نزدیک ولی چیزی که برای من مشخص بود حصارامون بود. حصار من، حصار اون. اول برام منطقی بود خب تو صمیمی ترین دوستی ها هم هر کسی یه منطقه ی خصوصی برا خودش داره دیگه. بعدتر اما یه کم برام ناراحت کننده بود که اون حصارشو دور خودش از حصار من بزرگتر گذاشته و منطقه ای که من به اون آدم دسترسی ندارم بزرگتره از منطقه ای که من نذاشتم اون آدم به من دسترسی داشته باشه. از اینم گذشتیم و برام قابل هضم و پذیرش شد. به موضوع دیگه ای رسیدم که هضمش خیلی برام سخت بود و نمیدونم اصلا میشد هضمش کنم یا نه چون قبل اینکه من به پذیرش این موضوع بخوام فکر کنم اون آدم رفته بود و باید به پذیرش نبودنش فکر میکردم که اون هم کامل حاصل نشد؛ این درک ثالث من این بود که تو اون منطقه ی ممنوعه ای که برا من گذاشته بود آدمای دیگه ای رو راه داده بود یعنی فی الواقع حصار برای اونا منطقه ی کوچیکتری رو محدود کرده بود.

من بیهوشِ دردِ این فهم بودم که اصلا رفت و اسماً و رسماً شد برا اونا با خط زدن من.

این دوستی پر از تعارف بود و مشقت و این رودربایستی ها رو جفتمون درک میکردیم.

تصویر ذهنی من از حصار و منطقه ممنوعه از همون چند سال پیش تا حالا تغییری نکرده، حالا هم که دوباره بهش فکر کردم دقیقا شکل یه آدمی اومد تو ذهنم که ایستاده و داره رو به روش رو نگاه میکنه که البته با گذر زمان (یعنی حالا) بیشتر از قبل تکون میخوره حتی گاهی میشینه و پا میشه و کارای مختلفی میکنه اما به شعاع چند متر دور تا دورش چوب های کوتاه و باریکی با سر های مثلثی چیده شده و اصلا لا به لایشان راهی باز نیست. حالا همین تصویر دو برابر بشه اون یکی آدم میشه من، منم وسط یه حصار دایره ای که چوب های من از یه طرف به چوب های حصار اون دوستم برخورد داره، همین.

حالا تصور کنید فردی بیاد و من براش همه ی حصار رو بشکنم و به طرفش بدوم و بغلش کنم که اصلا منطقه ای بینمون نمونه . . .

عجب رفیقیه!

ولی بعد چند وقت مدهوشی، بزنه به صورتت که هی پاشووو تو فقط یکی از چوبای حصار رو بغل زدی . . .


+ تاریخ سه شنبه 96/1/8ساعت 8:29 صبح نویسنده زینب ش | نظر

سلام

یه سوال کوچیک و عادی داشتم . . .

یعنی

ببین گاهی من انگار میرم تو فضا یا خلسه

یه جوری که واقعا چیزی نمیفهمم نمیدونم اموراتم چطوری میگذره

اصلا باورم هم نمیشه فعل و فاعل جمله هام درسته شایدم کلا یه چیزای دیگه حاصل میشه نمیدونم

تو این حال همینطوری چیزای بی خودی به ذهنم میاد . . .

خب

به نظرم نباید بپرسم 


+ تاریخ دوشنبه 96/1/7ساعت 2:43 صبح نویسنده زینب ش | نظر

چه فاصله ای گرفته ام از معصومه ی آن سالها . . . 

مادرم عمه ای داشت که باری سکته کرد و تا 13 سال حواس درست و حسابی ای نداشت، زندگی نباتی نمیدونم چیه احتمالا خیلی فرقی با اون نداشت. خواهرش مثل بچه ازش مراقبت میکرد، دلخوشی ش بود و الخ

به اینهایش کاری ندارم وقتی مرد . . .  من چیزی جز یه آدم لاغر همیشه دراز کشیده ی گوشه اتاق ندیده بودم و نمیتوانستم خیلی ناراحت باشم. فقط کمی گیج بود که چرا از مرگش ناراحت نیستم و باز الخ

وقتی مرد . . . اون خواهرش مدام از هنرهایش تعریف میکرد از فضائلش. اوایل فکر میکردم حواس او هم بهم ریخته ولی منظورش از اون چیزها برمیگشت به سالهای پیشتر از سیزده سال قبل.حتی این جا هم الخ جایگاه دارد، چون؛ اینها را گفتم که بگویم احتمالا زمان مرگ من هم همینطور است مثلا میگویند ...

واقعا چی قرار است بگویند؟!

حالا زمان مرگ هم یه مثال بود. همین حالا، سکته بزرگتر از این ؟

آها فهمیدم من اصلا منظوری به حرف دیگران نداشتم خودم . . . خودم را میگویم

فکر که میکنم به خودم میگویم عجب وبلاگنویسی...

کاش حداقل این حرف ها در همان سالیان پیش تحقق می یافت و من باری خارج از توهم، خویشتن خویش را میدیدم.

آنقدر در طول سالیان با توهم فکر کردم و فکر کردم و فکر کردم که اگر هم آن موقع ها می فهمیدم چه چیز واقعی ست و چی توهم اما حالا نه! حالا همه را در هم واقعی میبینیم و بهتر که همه را با هم برگردانم در سطل توهمات.

عجب فضایی ست این توهمات. ندیده ام کسی به قدر من . . .

 الان بگم صدات در میاد که از کجا میدانی؟ همه که مثل تو نیستن جار بزنن . . .باشه باشه اصراری ندارم تک بودنم را ثابت کنم.


+ تاریخ چهارشنبه 95/10/22ساعت 11:13 عصر نویسنده زینب ش | نظر
\