سلام
شوقی که من روز آموزگار داشتم در دوران دبستانم شاید شبیه خیلی ها بود ولی هیچ وقت برای ادب آموزان آن سال ها چیزی نخریدم فقط گاهی برایشان کارت های تبریکی با مشقت درست می کردم و در نوشتن متنش درمی ماندم. . .
در مقطعی که دانش آموز راهنمایی بودم، یادم نمی آید؛ کار خاصی برای قدردانی از راهنمایان گران قدرم کرده باشم اما هر سال به این فکر می کردم که چقدر جای پاره ی تن امام خالی است در بزرگداشتش؟! به سال سوم آن مقطع از زندگی ام که رسیدم، دیگر دلم نیامد؛ فقط خودم نگران آن لطمه ی جبران ناشدنی به امت باشم. خواستم کاری بکنم البته نه کم اثر. از همان اوایل سال شروع کردم به ساختن کلیپی با محتوای سخنان گهربارش. دوستان نپسندیدند و خسته کننده و نصیحت وار خواندندش، تصویب نشد. راهی مراسم آموزگاران شد تا شاید کارمان اثری گذارد بر کسی و زحمت چند ماهه مان حیف نشود، خدا کند که نشده باشد. . .
حال که در دبیرستان به سر می برم، دیگر فاقد هر نوع احساسی هستم(شمردن بی ذوقی هایم در این متن نمی گنجد). در این برهه وقتی به 12 اردیبهشت رسیدم کاملا عادی به مدرسه رفتم و هم چون هر 8 سال پیشین در هنگام ورود آموزگار به کلاس دو سه بیت شعر مسخره را با هم کلاسی ها خواندیم و دست زدیم و احتمالا نیمی از کلاس را پراندیم. اگر الان شوق هیچی را حتی این روز زیبا را ندارم ولی حداقل دبیران بزرگواری هستند که حرف هایشان مرا به فکر وادارد. دو نفر از آن ها از علاقه ی بچه ها درباره ی آموزش و آموزگاری پرسیدند و همین پرسش و تحلیل هایش به من فهماند که چندان هم از توضیح موضوعی به دیگری خوشم نمی آید و فکر می کنم که خیلی سخت است که فقط آموزه هایی را اظهار کنی که از سطح دانشت خیلی پایین ترند. . .