سلام
مدام فکر می کنم گونه ی خوبی از زندگی، جایی همین نزدیکی، جریان دارد که من بی خبرم؛ گونه ای خوشبختی که من نمی دانم و از دست دادنش احمقانه است، خیلی احمقانه.
می ترسم همین الان که دیگران دارند می خندند، من در لطیفه ای ابلهانه و تو در تو، گم شده باشم، از آن لطیفه های طولانی و ملال انگیز که مرحله به مرحله، ادامه پیدا می کند و آخرش هم معلوم می شود روی دو کلمه ی شبیه بنا شده و تو تمام مدت به دومی فکر کرده ای و آن ها منظورشان اولی بوده.
می ترسم سوال ها، دو برگی بوده باشد و حالا که بی خیال سوت می زنم و خوشم که سریع بوده ام، دیگرانی که خبر دارند پشت ورقه خالی نیست، هم چنان می نویسند. هراس ساده از برگه های دورویه که شاید یک رویشان را نبینی و سرنوشتت بالا و پایین شود از سال های مدرسه هنوز با من است.
ترس خرگوش های مغرور خوابیده زیر درخت را دارم وقتی که لاک پشت های مصمم پر حوصله به آخر رسیده اند. می ترسم ناگهان بفهمم تمام مدت که به خیال خودم زرنگی می کردم، قاعده ی بازی طور دیگری بوده.
ترس ازلی از این که گندم های برادرت را بخرند و تو دقیقا به خاطر نقشه هایت، به خاطر زرنگی ها و تیزبازی هایت، بازنده شوی. حسادت هایی هست که جسدش را هیچ جا نمی شود پنهان کرد.