سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سلام

به خانه که می رسم از فرط خستگی روی کاناپه دراز می کشم. گریه می کنم.عادت ندارم بلند بلند گریه کنم، اشک می ریزم:

-         ". . . امروز آن قدر بد بود که مستحق بیشتر از این ها هستم. امروز از من لحظه ای چشم برداشته بودی، نه؟ آخر احساس کردم کنترلم امروز دست تو نبود. در همان لحظه ی کار، کار، خوب بود ولی قباحتش را پس از انجام احساس می کردم. کنترل احساساتم را نگه داشتی و کنترل کارها و اعمال را دادی به کس دیگر؟ نامردی نیست ؟ تو که از همه بهتر می دانی، من رضایت تو را به هیچ چیز نمی دهم و کارهایم را برای تو می کنم. حالا که نیتم خالص و پاک است، نمی خواهی کارهایم هم ...؟گفتی مرا بخوان و من اجابت می کنم از تو خواستم که کارهایم را قبول کنی و مورد رضایتت باشد، ولی بود؟ پس چرا هیچ نمی گویی؟ وای من چقدر حرف می زنم حال تو بگو" حرف نمی زنم ، فقط احساس می کنم و می گوید:

-         " و امّا شاکراً و امّا کفوراً . . . "

-         " ای خدای من، تو چه لطیفی! یعنی تا به حال کنترل اعمالم دست خودم بوده ؟ می خواهی بگویی کنترل را به من دادی و کمکم کردی؟ می دانم یعنی فهمیدم که کمکم کردی ولی من از تو خواسته بودم درک و فهم مسائل را به من بدهی. من در موقع عمل نمی توانم متوجه شوم کار چقدر غلط یا درست است؟ تو که کنترل را به من دادی پس چرا احساساتم را پاک نگه داشتی؟ کنترل احساسات را گرفتی که مرا عذاب دهی؟ خسته شدم . . . بس که عذاب دیدم. چرا نمی گویی؟ چرا دلیل این عذاب وجدان از کارهای زشت را نمی گویی؟. . . " ساکت می شوم و می شنوم:

-         " فطرت الله التی فطر الناس علیها . . . "

-         " خدایا شکرت . . . شکرت که هنوز فطرت الهی ام را خراب نکرده ام. . . " برای اولین بار هق هق گریه ام بلند می شود. دلم که خالی می شود، دوباره بی صدا اشک می ریزم:

-         "خدای مهربانم لطفا به کسی نگو که چقدر دوستم داری . . . و من چقدر با تو صمیمی هستم. . ."

نقاشی از خواهر گلم


+ تاریخ چهارشنبه 91/6/1ساعت 10:37 صبح نویسنده زینب ش | نظر
\