سلام
داشتم اتاقم را مرتب می کردم که طبق معمول اسیر دفترچه یادداشت هایم شدم: برداشت های نصفه از سخنرانی ها، نکات کتاب ها، مخاطرات مزاحم در ذهن شلوغ و ...
دو سه روز پیش یه حس خیلی باحال رو بعد از حدود یک سال دوباره تجربه کردم و قصد داشتم بنویسم اما رها شد این قصد تا دوباره به مخاطره نویسی ها برخورد کردم.
دوستی می گفت که اگر سحرها بنشینی و ذهنت را با نوشتن از مخاطرات خالی کنی، کمتر خسته می شوی از شلوغی روز. من کمی سعی کردم که انجامش دهم و تا حدودی هم جواب داد اما شاید برای تاثیر باید مداومت می داشتم و موارد دیگری را هم در کنارش کمکی انجام می دادم. به هر حال این امکان هم هست که این روش به درد من نمی خورد.
و اما تجربه ی دو سه روز پیش و بهتر بگم سه شب پیش: تا ساعت سه برای خواندن یه مجموعه داستان بیدار ماندم و انگار که شب بیداری مرا یاد احیای لیلة القدر انداخت که فکر کردم گریه ممزوج چشمان بیدار در سیاهی ست. شاید هم همین دوری یک ساله از این کتاب ها وادارم کرد با کلمه کلمه ی کتاب اشک بریزم. جالب است که این غدد برون ریز به جز آب و نمک کلی از آن شلوغی های ذهن را هم برون می ریزد همانچیزی که من در نوشته های خودم دنبالش می گشتم و در نوشته های دیگران یافتم.
پ.ن: احساس و تجربه ای بود دلم خواست برای بلاگم یادگاری بگذارم مثل همان دفترچه یادداشت هایم.