دلم تنگ شده برای روزهایی که آزادانه قلمِ اندیشه در دستانِ ابتکار (شاید هم برعکس) روان می شد و آنچه می آفرید شیرین جانم بود و من شک می کردم که شیرین لب و شیرین خط و شیرین گفتارم یا که فرهاد؟
هر چند هنوز هم به یاد آن روزها چشمم و چشمتان را روشن نگاه میدارم به این سروده اما میدانم که خاطره است بیش از آنکه حال را بازگوید.
در دسته بندی "سلام ها" ی مموی گلکسی می گردم...
عجب! یافت می شود چند دلنوشته که قرار بوده با شما شریک شوم حتی یافت می شود مموهایی که اگر هم از اول شریکش نبودید به نظرم قابلیتش را دارند ( شاید هم دارید).
در وقت نوشتن هراس دارم. از تاثیر هراس دارم،از تقلید می هراسم. دلم نمی خواهد نوشته های شما و آنها بشوند مرجعم یا حتی مبدام.
به هر صورت این هراس باید خنثی شود، پیش از آنکه ننوشتن سکته ام دهد.
از روزمره هایم می گویم شاید که پاک باشد از رنگ تقلیدزدگی.