سفارش تبلیغ
صبا ویژن

چه فاصله ای گرفته ام از معصومه ی آن سالها . . . 

مادرم عمه ای داشت که باری سکته کرد و تا 13 سال حواس درست و حسابی ای نداشت، زندگی نباتی نمیدونم چیه احتمالا خیلی فرقی با اون نداشت. خواهرش مثل بچه ازش مراقبت میکرد، دلخوشی ش بود و الخ

به اینهایش کاری ندارم وقتی مرد . . .  من چیزی جز یه آدم لاغر همیشه دراز کشیده ی گوشه اتاق ندیده بودم و نمیتوانستم خیلی ناراحت باشم. فقط کمی گیج بود که چرا از مرگش ناراحت نیستم و باز الخ

وقتی مرد . . . اون خواهرش مدام از هنرهایش تعریف میکرد از فضائلش. اوایل فکر میکردم حواس او هم بهم ریخته ولی منظورش از اون چیزها برمیگشت به سالهای پیشتر از سیزده سال قبل.حتی این جا هم الخ جایگاه دارد، چون؛ اینها را گفتم که بگویم احتمالا زمان مرگ من هم همینطور است مثلا میگویند ...

واقعا چی قرار است بگویند؟!

حالا زمان مرگ هم یه مثال بود. همین حالا، سکته بزرگتر از این ؟

آها فهمیدم من اصلا منظوری به حرف دیگران نداشتم خودم . . . خودم را میگویم

فکر که میکنم به خودم میگویم عجب وبلاگنویسی...

کاش حداقل این حرف ها در همان سالیان پیش تحقق می یافت و من باری خارج از توهم، خویشتن خویش را میدیدم.

آنقدر در طول سالیان با توهم فکر کردم و فکر کردم و فکر کردم که اگر هم آن موقع ها می فهمیدم چه چیز واقعی ست و چی توهم اما حالا نه! حالا همه را در هم واقعی میبینیم و بهتر که همه را با هم برگردانم در سطل توهمات.

عجب فضایی ست این توهمات. ندیده ام کسی به قدر من . . .

 الان بگم صدات در میاد که از کجا میدانی؟ همه که مثل تو نیستن جار بزنن . . .باشه باشه اصراری ندارم تک بودنم را ثابت کنم.


+ تاریخ چهارشنبه 95/10/22ساعت 11:13 عصر نویسنده زینب ش | نظر
\