سلام
به اتاقش پناه میگیرم
روی تختش مینشینم و به شوفاژ به واسطه ی بالشش تکیه میدهم
یه حالت گرم و معتدلی هست
حال درستی ندارم، داره چت میکنه باهام یا میکنم باهاش
دم دم های دعواست
.
.
میپرسم چطوری دلت میاد باهام سکوت کنی؟
میگه با یکی حرف زده
میگه حرف که می زنه منو یادش میره
.
.
دیگه دعوایی نیست فقط بارونِ اشک روی صفحه ی گوشی.
حال تب و لرزه ایه.
صاحب پناهم میرسه با پرتقالِ خونیِ معهود
پیشونی عرق کرده و چشم خونی و بارون و گوشی و اوضاع رو که می بینه
مثل همیشه ی بودنش درکم میکنه، تعجبی بروز نمیده
پرتقال از وسط نصف شده را نشانم میده و فقط میگه:
خون خوری؟