سلام
+وای
-چی شده؟
+اینا روزها میموندن تو لونه بعد تسخیر
-آره دیگه، 440 روز اونجا بودن خب.
+بابا شبا همونجا میخوابیدن
-نه پس، چی کار کنن؟
-خانوم ابتکار، آقای بی طرف، ... اونجا بودن دیگه
+اومم. دارم فک میکنم اگه من بودم چی کار میکردم(پ.ن 1)
-اون موقع خیییلی فرق داشته
-بیا سفره افطار رو بندازیم
+رخت ها رو آویزون کنم؟
....
پ.ن 1: به نظرم خیلی عمیق فهمید منظورم اینه که الان من برا هیچ کاری یه شب هم هیچ جا نمیتونم بمونم
پ.ن 2: از اول همین یه پست رو فقط میخواستم بنویسم، مصاحبه رو هنوز کامل نخونده بودم. فقط ازش همین نکته رو فهمیده بودم. اما خیلی جالب و تو ذوق خورنده ای با نوشتن متن قبلی و بعد نوشتن این دیالوگ، بیجکم گرفت که قبل آسیه و این و آن خودت قیاس نکن آن (زمانه) را با این (زمانه)
پ.ن 3: در متن خط تیره بابامه