سلام
صبح، دم دمای اذان خواب دیدم، خواب دخترک نازم را و دلم برایش تاپ تاپ می کرد، بیدار شدم قبل از اینکه فرصت بیابم بغلش کنم.
بعد مدت ها تنبلیِ دیر بیدار شدن، زود بیدار شده بودم؛ از شادیِ این توفیق، دست و پا گم کرده بودم که یاد چرک های از تنبلی پاک نشده افتادم و با کله و لبخند و رضایت رفتم حموم.
حالا نه در اون حد متحول که گوشی گردی رو هم ترک کنم یا خواب صبحگاهی بعد نماز رو.
ولی دخترکم چنان انگیزه ای در من دمید که بعد سالها تنبلی، به هر عاملی مقاومت کردم -حتی علیه بهانه اعظم درس و جزوه- و به باشگاه لخت و زیرزمینی شهرداری رفتم و دو ساعتی آناتومی را ورزش کردم با دمبل و توپ و اسکی فضایی.
باز هم نه که فکر کنی نهال انگیزه ی عروس خوش هیکل و سر و سالم اونقدری محکمه که به کرفس خواری بیفتم اتفاقا بعد همه ی چربی سوزوندنا یه چیکن استراگانف سلف با یه من روغن و سس صرف ناهار کردم. این بدن درد چه لذت دور افتاده ای شده بود تمام این سالها!
ذوق بغل کردن دخترم آنقدر دلم را پر کرده بود که درد خنجر دوستان جز یادی برایم نمانده بود، هنوز طاقت دیدار و صحبتشان را ندارم اما همین نیمه اسفند ماه را نیاز داشتم برای اینکه خیالم راحت شود؛ زرنگ بازی هایشان وقتی در کیفیت بوییدن و نوازش دخترکم اثری ندارد، پس نیازی به کدورت خاطر من هم نیست.
نهال قشنگ نیمه ی اسفندی ام، در راهِ پر پیچ و خمِ کمال و رشدِ تو، من هیچ فرصت تعلل و اتلاف وقت ندارم، برای هر لحظه حواس پرتی ام از پروردگارم مغفرت خواسته ام و جبرانش را و تبدیل به احسنش را برای هر دو مان!
با همین آزادگی در کلاس نشستم و نیوشیدم، باز هم این رضایت نه از آن است که نقصی در آن نبود که بود، زیاد هم بود و هست؛ در تاریکی و گرمای دم ظهری کلاس کوچک و گوشه گیر انتهای حیاط خلوت دانشکده مقاومتم علیرغم میلم دوام نیاورد و خوابم برد و استاد نیمه هشیار هم به دانشجوی تکیه به دیوارِ به اغما رفته، التفاتی کرد.
نمیدانم این جرقه و قدرت خلق را سر خلوتیِ بی بخش ماندنم سبب شد، یا توصیه های دکتر مهرپور، یا گردش خون حاصل از دمبل زدن . . .
همه ی این ها و بیشتر از آن سابقه داشته اما اشتیاق در آغوش کشیدن تو بی سابقه ترین و بی بدیل ترین انگیزه ایست که مرا اینگونه خلاق و حلال المسائل کرده است.
تو از من جدا نیستی، نه که این را از سر خودخواهی بگویم که این هم باشد غلط نیست وقتی تو خودِ منی. ذوق رشد توست که اینگونه راه چند ساله ی بالیدنِ به تاخیر افتاده مرا تسهیل کرده، پس این کمال در هم تنیده را من چگونه دو راه جدا انگارم؟
خواب نیمه اسفندی آنجایی تعبیر می شود که روز درختکاری، نهالم را در خاکه های افکار تراش خورده و صیقل داده ام می کارم و بعد سالها و ماه ها و مخصوصا این دو هفته آخری پیدا می کنم آن درختی را که باید کمر همت ببندم به قد کشیدنش و به ثمردهی اش.
راستش را بخواهید غمِ به به نگفتنِ هیچ کس را هم ندارم، گاهِ به آغوش کشیدن دخترکم.
نهال نو رسیده ام، در مسیر پر درد این شکوفایی به دیگرانی نیندیش که خودشان در غبطه و حسرتِ پاکی ضمیر و سیل توفیقات تواند!
پ.ن : خودم یادم میمونه شما هم یادم بندازید ماجرای این دو هفته ای که گذشت رو بگم. تازه شروعشه، این دوره استاژری و من بعدش یه زندگیه واسه خودش!