سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 سلام

بعثتش مبارک.

هم او که تا کامل شدنش در حرای نور نمی دانی چه می کرد...

هم او که گاه برگزیده شدنش از جانب معشوق  جامه بر سر کشید و لرزید...

هم او که به حرص هدایت عالمیان از عشق بازی اش در آن غار دست کشید و پایین آمد...

هم او که پس از سه سال دعوت در خفا در طول بیست سال، پیام حق را به تمامی بنی آدم رسانید ...

هم او که مطمئنم حجت را تمام کرد ولی به همین راضی نمی شد، هدایت امت را می خواست...

هم او که از آن دو یار قدیمی، تجلی حضور حق را به هزاران قلوب پاک دیگر هدیه کرد...

هم او که رحمة للعالمین بود ...

هم او که دخترش را به واقع پاره ی تن(بضعة) و مادرش(ام ابیها) می دانست...

 هم او که اگر پسرعمویی نداشت که در دامن خویش پرورش یافته باشد، هم کفوی برای دخترش نمی یافت...

هم او که برترین مردم را به برادری خویش برگزید...

هم او که نزدیک ترین مردم  را به خودش، امیر و امام امتش تعیین کرد تا رسالتش ناقص نماند...

. . .

هم او که دوست دارم برای دفاع از راهش و تبلیغ و بقای پیامش هر چه دارم فدا کنم...

به امید ظهور منجی...


+ تاریخ سه شنبه 91/3/30ساعت 2:44 عصر نویسنده زینب ش | نظر

سلام

مدام فکر می کنم گونه ی خوبی از زندگی، جایی همین نزدیکی، جریان دارد که من بی خبرم؛ گونه ای خوشبختی که من نمی دانم و از دست دادنش احمقانه است، خیلی احمقانه.

می ترسم همین الان که دیگران دارند می خندند، من در لطیفه ای ابلهانه و تو در تو، گم شده باشم، از آن لطیفه های طولانی و ملال انگیز که مرحله به مرحله، ادامه پیدا می کند و آخرش هم معلوم می شود روی دو کلمه ی شبیه بنا شده و تو تمام مدت به دومی فکر کرده ای و آن ها منظورشان اولی بوده.

می ترسم سوال ها، دو برگی بوده باشد و حالا که بی خیال سوت می زنم و خوشم که سریع بوده ام، دیگرانی که خبر دارند پشت ورقه خالی نیست، هم چنان می نویسند. هراس ساده از برگه های دورویه که شاید یک رویشان را نبینی و سرنوشتت بالا و پایین شود از سال های مدرسه هنوز با من است.

ترس خرگوش های مغرور خوابیده زیر درخت را دارم وقتی که لاک پشت های مصمم پر حوصله به آخر رسیده اند. می ترسم ناگهان بفهمم تمام مدت که به خیال خودم زرنگی می کردم، قاعده ی بازی طور دیگری بوده.

ترس ازلی از این که گندم های برادرت را بخرند و تو دقیقا به خاطر نقشه هایت، به خاطر زرنگی ها و تیزبازی هایت، بازنده شوی. حسادت هایی هست که جسدش را هیچ جا نمی شود پنهان کرد.


+ تاریخ یکشنبه 91/3/28ساعت 2:8 عصر نویسنده زینب ش | نظر

سلام

بالاخره این کاروان والیبال با مظلومیت تمام به وطن بازگشتند.

پارسال همین موقع ها بود که من و دوستان در هول و ولای والیبال نوجوانان بودیم و امسال شوق انتخابی المپیک را داشتیم.

ظریف آن موقع هم بازیکن آزاد بود و آخرش هم با این که تیمشان قهرمان شد، داشت گریه می کرد چون با آن همه دریافت عالیش بازیکن برتر نشده بود. خدا رو شکر که حالا در تیم بزرگسال به پاس دریافت هاش بازیکن منتخب شد.

محمد کاظم به احتمال، دیگر برنگردد و نادی هم که دارد می رود و شایعاتی هم درباره ی رفتن پاسور تیم، سعید معروف، شنیده می شود.

ترکیب قبلی حتی قبل از بازارگرد و کمالوند، جالب بود و تقریبا با همان ترکیب بود که والیبال ایران شروع به درخشش کرد. همان موقع که محمد کاظم قدرتی تیم بود و نظری افشار مدافع. و معروف تازه پاسور شده بود. خیلی ها به بعضی هاشان می گفتند جوان هستند و بازی بلد نیستند ولی کمی که گذشت دیدند که همین تازه وارد ها هم می توانند افتخار بیافرینند.

نسل والیبالیست ها خیلی تند عوض می شود، حالا هم که داریم میبینیم( دیگر که می توانیم بگوییم قدیمی ها ؟) از قدیمی ها انگار فقط موسوی مانده و معروف. افرادی هم چون من که به آن ترکیب قدیمی دل بسته بودند، کمی دل سرد شدند و فکر کردند که نادی هم که برود دیگر تیمی نمی ماند.

اما فکر می کنم ولاسکو هم بتواند مثل کارخانه، با یک تیم خوب، عدم حضور نیروهای پخته ی قبلی را کمرنگ کند.

در این بازی آخر با ژاپن احساس می کردم، نادی و موسوی کمتر خودنمایی می کردند تا نشان دهند که توانایی اعضای جدید را خیلی هم نباید دست کم گرفت.

وجود تیم والیبال در کشور واقعا امیدوارانه هست، دوست دارم اسمش را بگذارم ورزش فرهنگی؛ یکی از معدود ورزش ها در ایران است که تا این حد اعضای تیمش و دوستداران رشته اش خود را به رعایت آداب ملزم می کنند.

پی نوشت:لطفا آن ها که والیبالیست دوست اند را از زمره ی طرفداران والیبال خط بزنید.

پاسور برتر + مدافع برتر


+ تاریخ چهارشنبه 91/3/24ساعت 8:31 عصر نویسنده زینب ش | نظر

سلام

هر سال در هیاهوی نسبتاٌ  فرهنگی نمایشگاه کتاب با خانواده شرکت می کردم. امسال هم قبل از نمایشگاه با کمک کمی ذوق تزریقی تصمیم گرفتم، سری به مصلی امام بزنم در دو روز از روزهایی که امیر خانی در غرفه ی کوچک نشر افق حضور به هم می رساند.

خوشبختانه علاوه بر دوشنبه و چهارشنبه اینجانب توانستم در روز میان این دو نیز در نمایشگاه حضور به هم رسانم.

 هر سه روزش اتفاقاتی غیر منتظره ی جالبی برایم افتاد. نمی دانم می توانم این قضایا را شامل مثل" یک قدم از تو و ده قدم از خدا" بدانم یا نه؟ ولی هر چه باشد من خدا را شاکرم که جواب آن یه ذره ذوق مرا این طور داد.

_دلیل اصلی نوشتن این پست و غیره منتظره خواندن نمایشگاه توسط اینجانب روز سوم حضور بنده در نمایشگاه بود. پدر به من گفتند که قصد دارند چهارشنبه هم به نمایشگاه بروند ولی می دانستم که نمی توانند آن موقع که امیرخانی در افق حضور دارند، به نمایشگاه برسند.به همین خاطر من تصمیم گرفتم؛ با دوستم که یکی دو مانتو از من بیشتر پاره کردند به نمایشگاه بروم. شب از فرط خستگی به خاطر چرخیدن در بین غرفه های جذاب کتاب ،نتوانستم تصمیمم را به دوست بزرگ بگویم و ماند.صبح که به کلاس رفتم، معلم ریاضی که شور مرا برای نمایشگاه دیده بود در مورد چگونگی رفتن به آن جا ازم پرسید و من هم گفتم که من از طریق متروی شهید بهشتی به آن جا می روم و این را هم همان موقع گفتم که می خواهم امروز با دوستم به نمایشگاه بروم و البته یادآوری کردم که در این شرایط من و او باید قبل از مترو از وسیله ی دیگری به نام اتوبوس هم استفاده کنیم. بعد از این، رفتم و به دوست بزرگ گفتم که می خواهم با او به نمایشگاه بروم و او هم گفت که می خواسته پیشنهادی با این مضمون به من بدهد؛ چون دوتا از شاگردانش هم قصد داشتند با او در نمایشگاه حضور یابند. وقت نشد در مورد معلم ریاضی حرفی به میان آورم و ماند. پیش از نماز رفتم تا حرف معلم را به دوست عزیز بگویم که یکی از همکلاسی ها گفت معلم عزیز با شما کاری دارد و از چادری که سرش بود بر می آمد که در حال رفتن باشد. پیش معلم ریاضی رفتم و فرمودند که ایشان هم قصد حضور در نمایشگاه را دارند و خوشحال می شوند که من و دوستم را با ماشینشان تا نزدیکترین ایستگاه مترو برسانند، من گفتم که با دوستم فلان ساعت در ایستگاه اتوبوس قرار داریم. فکر می کردم اگر دوست بزرگوار متوجه این تصمیمات سر خود بشود، ناراحت شود ولی نشد. در عرض بیست دقیقه به خانه رفتم و آماده شدم و به قرار رسیدم. معلم عزیز خوش قول بود ولی من و دوست عزیز به خاطر وجود مشکلاتی کمی دیر کردیم. بالاخره به ایستگاه شهید بهشتی رسیدیم و خیلی جالب با دوستی که سه شنبه هماهنگ کرده بودم در پله های ایستگاه ملاقات کردم و چقدر ذوق زده شدم. حدود دو ساعتی با هم در نمایشگاه بودیم؛ با دوستی که حدود دو ماهی می شد که ندیده بودمش. در نمایشگاه تقریبا از دوست بزرگ جدا شدم و با معلم عزیز بودم او برایم از سید مهدی شجاعی امضا گرفت و من هم برای ایشان از آقا رضا. بعد از گشت زدن در نمایشگاه به همراه معلم گرام و خداحافظی از دوست عزیز، با همراهی همان معلم گرانقدر از پله های پر از یاس پشت شبستان بالا رفتیم و آنجا بود که پی بردم به علاقه ی معلم به یاس رازقی و توجه ایشان به وجه تسمیه حیاط یاس. به ایستگاهی که ماشین معلم پارک بود رفتیم و با اصرار محبت آمیز ایشان نیز با همان ماشین به خانه رسیدیم(و چون ما کلاغ نیستیم قصه همین حوالی ها به پایان می رسد). ایشان کتابی به عنوان یادگاری به من دادند و من هم جز تشکر چیزی نداشتم. چقدر خوشحالم که در این دبیرستان ما، دبیرانی این چنین با احساس و درّاک(بسیار درک کننده) پیدا می شوند.

قشنگ می فهمم که نتوانستم خاص بودن این روز را توصیف کنم ولی به هر حال بود.

عدم توانایی من در انتخاب کلمات و کوتاه نویسی است که این متن ناقص را پدید آورده( با کمال معذرت از خوانندگان شکیبا).

امیرخانیسیدمهدی شجاعیسیدعلی شجاعی

ببخشید که عکسام بد شد تو اون فشار مردم احتمالا نمی شد بهتر از این گرفت.


+ تاریخ یکشنبه 91/2/24ساعت 4:5 عصر نویسنده زینب ش | نظر

سلام

شوقی که من  روز آموزگار داشتم در دوران دبستانم شاید شبیه خیلی ها بود ولی هیچ وقت برای ادب آموزان   آن سال ها چیزی نخریدم فقط گاهی برایشان کارت های تبریکی با مشقت درست می کردم و در نوشتن متنش درمی ماندم. . .

در مقطعی که دانش آموز راهنمایی بودم، یادم نمی آید؛ کار خاصی برای قدردانی از راهنمایان گران قدرم کرده باشم اما هر سال به این فکر می کردم که چقدر جای پاره ی تن امام خالی است در بزرگداشتش؟! به سال سوم آن مقطع از زندگی ام که رسیدم، دیگر دلم نیامد؛ فقط خودم نگران آن لطمه ی جبران ناشدنی به امت باشم. خواستم کاری بکنم البته نه کم اثر. از همان اوایل سال شروع کردم به ساختن کلیپی با محتوای سخنان گهربارش. دوستان نپسندیدند و خسته کننده و نصیحت وار خواندندش، تصویب نشد. راهی مراسم آموزگاران شد تا شاید کارمان اثری گذارد بر کسی و زحمت چند ماهه مان حیف نشود، خدا کند که نشده باشد. . .

حال که در دبیرستان به سر می برم، دیگر فاقد هر نوع احساسی هستم(شمردن بی ذوقی هایم در این متن نمی گنجد). در این برهه وقتی به 12 اردیبهشت رسیدم کاملا عادی به مدرسه رفتم و هم چون هر 8 سال پیشین در هنگام ورود آموزگار به کلاس دو سه بیت شعر مسخره را با هم کلاسی ها خواندیم و دست زدیم و احتمالا نیمی از کلاس را پراندیم. اگر الان شوق هیچی را حتی این روز زیبا را ندارم ولی حداقل دبیران بزرگواری هستند که حرف هایشان مرا به فکر وادارد. دو نفر از آن ها از علاقه ی بچه ها  درباره ی آموزش و آموزگاری پرسیدند و همین پرسش و تحلیل هایش به من فهماند که چندان هم از توضیح موضوعی به دیگری خوشم نمی آید و فکر می کنم که خیلی سخت است که فقط آموزه هایی را اظهار کنی که از سطح دانشت خیلی پایین ترند. . .

 استاد شهید مرتضی مطهری


+ تاریخ جمعه 91/2/15ساعت 7:17 صبح نویسنده زینب ش | نظر

"ام یحسدون الناس علی ما ءاتاهم الله من فضله"

تو پندار آن هایی که خانه امیرالمومنین را برای گرفتن بیعت، به آتش کشیدند، با پیامبر نبودند.نه! آن ها کسانی بودند که در مدینه اسلام آوردند و پا به پای پیامبر جنگیده اند و برای خود گذشته ای پر افتخار و به ظاهر پر آوازه داشتند!

اما چه می شود که کسی بر اراده ی الهی، که برتری را بر کس دیگر پسندیده ،کنار نیاید!

آن گاه است که دیگر باب حسادتش را نمی شود بست و هر چه می تواند توجیه می کند تا بگوید حق است، آن گونه حق و باطل را به هم می آمیزد تا تکبر خود را حق جلوه دهد.

و فاطمه با تمام حیثییت خود ایستاد تا به جهانیان تا ابد بفهماند که اگر در مقابل اراده ی الهی ایستی، حتی اگر افتخاراتی برای خود داشته باشی ولی مغرور و حسود باشی هرگز رنگ عاقبت به خیری را هم، نخواهی دید.


+ تاریخ سه شنبه 91/2/5ساعت 3:56 عصر نویسنده زینب ش | نظر

سلام

چهارشنبه:

(مدرسه)

_چقدر امروز خوب بود،کاشکی فردا نبود که سالمون با زبان ترمی با اون معلمه تموم بشود..خسته کننده

(خانه)

_عروس خانوم میای بریم  سپهسالار یه جلسه ی خیلی باحاله...

_ساعت چند؟

_2:30 تا 4

_ ببخشید آخه من قرار دارم.بپرسم ازش میتونه صبح بیاید.وااااای

(نتونست آقا صبح قرار کاری داشتباید فکر کرد)

*

_داداش فردا من را می بری سپهسالار ساعت 3؟

_ببخشید من خودم اون موقع کلاس دارم.یعنی چی؟

*

_فاطمه سادات، میشه فردا با هم با اتوبوس بریم کلاس؟

_مامانم میگه شاید نباشه.گریه‌آور

**

_عروس خانوم فردا استخر میای؟ساعت 5:30 تا8؟

_فکر نکنم برسم ولی ببینم چی میشه؟تهوع‌آور

(نمیشه)

*

_داداش فردا استخر می رویم دیگه؟

_ می خوام بعد کلاسم برم مدرسه با دوستام بازی کنم.قابل بخشش نیست

(تو رخت خواب)

_ مثلا فردا آخرین روز مدرسه است چه روز زیبایی بشود!دلم شکست

پنجشنبه

(مدرسه)

_هانیه ،می خوام امروز از خونه ی خالی فرار کنم.

_ اه، میشه باهم بعد مدرسه بریم بگردیم.

_ وای داری راست میگی؟ایول.مشکوکم

(بیرون مدرسه)

_هانیه ، به مامانت بگو 4 بر می گردم

_ میگم 4:30.

_ممنون خیلی دوست دارم.چشمک

(در پاساژ)

_این جورابه خوبه؟

_این دستبنده قشنگه ها...

.

.

.

_ آلو بخریم بریم پارک بخوریم.

_باد اومده دیگه خیلی کثیف شدند.

_می شوریمشون عیبی نداره.شوخی

(نزدیک پارک)

_در پارک که بسته است؟

_از زیر نرده ها رد می شیم

(در حال کنکاش با نرده ها)خسته کننده

_اون بالا در داره.خیلی خنده‌دار

(در پارک)

_اینا رو کجا بشوریم؟

_اون جا آب داره.

_در نداره که بریم تو

_ یکی از نرده ها رو سوراخ کردن برای جذاب شدن رسیدن به آب. بیا از همین جا می رویم.وااااای

....

وای هانیه جان بووووسخیلی خوش گذشت اون دوساعت با این که معلم زبان ترمی مون عوض شد و یه فیلم با حال هم دیدیم ولی اگه باهات بیرون نمی رفتم مطمئنا خاطره ی تلخی برام می مند از آخرین روز مدرسه در سال 90.

خیلی زیاد سپاس گزارم.

ایشالا آخر سال برای شما هم خوب تمام بشود.تبسم


+ تاریخ جمعه 90/12/26ساعت 12:11 عصر نویسنده زینب ش | نظر

 سلام

_ متاسفم که باید بگم دوره ی شما خیلی بچه موندن و حتی بعضی هاتون در حد دبستان هستید.

از این قبیل حرف ها خیلی تو مدرسه می شنویم .

تا چند وقت از طرز صحبت بعضی از آدم بزرگ ها خیلی تعجب می کردم.فکر می کردم که مگر می شود آن ها که بیشتر از من می فهمند اندیشه شان در این چیز ها بچرخد. یا توی بحث هاشون می خواستم داد بزنم سر طرفین و بگویم : آخر این چه مسئله ی بی اهمیتیه که دارین سرش با هم بحث می کنید و یا حتی بگویم چقدر دلایل دوری را برای اثبات حرفتان می آورید؟

فکر می کردم که اگر هم موضوع فکر هایشان برایم حل نشده باشد، آن قدر کم اهمیت است که خیلی نیاز و وقت تفکر به آنها را نداشتم.

پی نوشت: این رو قبلا نوشته بودم خواستم کاملش کنم و نظرم رو راجع به بزرگی هم بنویسم ولی حالا می خوام شما که جزء اون آدم بزرگا هستین نظرتون رو بگید.(حتما شما به اندارزه ی کافی بزرگ هستید)


+ تاریخ سه شنبه 90/12/23ساعت 4:3 عصر نویسنده زینب ش | نظر

به نام خدا

«جانم فدای امام نقی (علیه السلام)»

ما جمعی از فعالان وب، نسبت به کلیه اقداماتِ ساماندهی شده توهین آمیز بر ضد اسلام و ارزش های مسلمانان که در فضای اینترنت انجام می شود اعتراض داریم و معتقدیم مدیران سایت های بزرگ و شبکه های اجتماعی نباید به کاربران بی ملاحظه ای که با تاسیس گروه ها و نوشته های خود به عقاید و باورهای دینی دیگران توهین می کنند و عملاً آزادی عقیده و بیان را زیر سوال می برند، اجازه فعالیت دهند. ما از مدیران گوگل، فیس بوک، توییتر و دیگر شبکه های اجتماعی می خواهیم صفحاتی که به صورت سازماندهی شده، آزادی عقیده انسانها را با توهین خدشه دار می کنند، مسدود سازند. همچنین از این سرویس ها می خواهیم با برخورد غیر گزینشی، به اعتراضات گسترده و بلاک و ریپورت ها ترتیب اثر دهند. و به آنها اخطار می کنیم که در غیر این صورت، شعله خشم مسلمانان جهان دامان آنها را نیز خواهد گرفت.

 

همچنین ما فعالان وب در ایران ضمن ابراز انزجار خود از این گروه اعلام می داریم:

1- سیستم قضایی خیلی از کشورها برای پرونده های مشابه از سایت هایی مثل گوگل یا فیس بوک شکایت کرده اند و این موضوع مسبوق به سابقه است. لذا از دستگاه محترم قضایی کشور می خواهیم در این خصوص از خود حرکت شایسته ای نشان داده و به صورت رسمی و بین المللی از این گروه شکایت کنند.

2- از پلیس فضای تولید و تبادل اطلاعات ناجا (فتا) درخواست داریم با تمام توان و تجهیزات خود بر روی این پروژه اقدام نموده و از هیچ تلاشی در جهت دستگیری و محاکمه عوامل اصلی این گروه ها فروگذار نباشند.

3- از دستگاه های اطلاعاتی کشور و سربازان گمنان امام زمان (عج) می خواهیم هرچه سریع تر به صورت ریشه ای با مسببان این پدیده شوم برخورد نمایند و اگر از بیرون از مرزهای کشور هدایت و تغذیه می شوند ریشه آنها را نابود کنند.

4- ما امامان و پیشوایان خود را از عمق جان دوست داریم و از محبت آنها دست نمی کشیم. هر که امامان ما را دوست بدارد دوست داریم و هر که با آنها دشمنی کند، دشمن ما خواهد شد و تکلیف ما با دشمنان مان معلوم است. (ولی لمن والاکم و عدو لمن عاداکم)

emam-naghi-logo


+ تاریخ شنبه 90/12/20ساعت 7:6 عصر نویسنده زینب ش | نظر

سلام

_رانندگی تو تهران یه جنگه...یه دوئله...هرکی بی باک تر باشه تو این دوئل برنده است.


+ تاریخ پنج شنبه 90/12/4ساعت 9:14 عصر نویسنده زینب ش | نظر
\